درددل های شهید موسی اسكندری با دخترش

درددل های شهید موسی اسكندری با دخترش

نویسنده: مدیر سایت - 2017/02/22

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیك یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائك علیك منی سلام الله جمیعاً مابقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منّی لزیارتكم السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین

السلام علیكم ایها الشهداء جمیعاً و رحمه الله و بركاته.

اما بعد، سلام بر دختر كوچكم، مهدیه جان

ان شاء الله وقتی این سطور را بخوانی كه اسلام با عزت و سربلندی بر تمام كفر جهانی سیطره یافته؛ كربلا و قدس آزاده شده باشد و مسلمین از زیر یوغ این ابرقدرتان و نوكران دست نشانده شان در منطقه آزاد و رها شده باشند.

دخترم! چند روز پیش كه از مادرت خداحافظی كردم و به طرف جبهه می آمدم، در میان راه به یاد تو بودم. موقع آمدنم تو هنوز در خواب بودی. آمدم بالای سرت و تو را بوسیدم و بوئیدم نگاه به چهره ی معصومت كه همچون ملكی آرام خوابیده بودی. خداحافظی كردم و از تو جدا شدم.

در این چند سال، بارها از مادرت و پدربزرگ و بی بی خداحافظی كردم به امید اینكه دیگر برنگردم؛ ولی مقدرات الهی بر این تقدیر بود كه بنده، این خاطی سیه رو، دست از پا درازتر به خانه برگردم. در هر حال، نمی دانم این نامه را كه برای تو می نویسم، خداوند چه نقشه ای برای من كشیده است! شاید خودم باشم و این نامه را برای تو بخوانم و برای تو از نزدیك این قصه را كه می خواهم برایت بگویم بازگویم. شاید هم اگر خدا عنایت كند، به خیل شهدا بپیوندم. در هر حال، ما راضی به رضای او هستیم، هر آنچه كه دوست بخواهد، عشق است و این رمز پیروزی و سعادت در دنیا و آخرت است.

دخترم! می دانی كه نامت را چگونه انتخاب كردیم؟ با مادرت كه گفت و گو می نمودم قبل از تولدت بنایمان این بود كه اگر نوزاد و هدیه خداوند به ما پسر بود، اسمش را مهدی بگذاریم و اگر دختر بود، مهدیه، كه الحمدلله و المنه، خداوند شما را برایمان هدیه آورد و ما تشكر كردیم و شكر خدا او را نمودیم كه خداوند این هدیه را به ما عطا كرد. ان شاء الله كه توانسته باشیم؛ و مادرت توانسته باشد (و خودت هم) در حفظ و حراست و تزكیه و طهارت مستمر این اهدایی خداوند موفق و مؤید باشد.

دخترم! در هر حال، برایت نگفتم؛ به این خاطر اسمت ]را[ مهدیه گذاشتم كه یاد و خاطری از عموی شهیدت، مهدی عزیزمان كه ۲ سال پیش از تولدت شهید شده بود در كانون خانواده گرم و زنده و به یاد ماندنی باشد.

نمی دانی كه چه عمویی بود، یك درّ گرانبهایی بود كه برای خاطر اسلام به دست این از خدا بی خبران به شهادت رسید.

دخترم! عمویت به دنبال شهادت دوست بسیار عزیزش «محسن» (۱) كه- با هم درس می خواندند و كار می كردند و- در عملیات فتح المبین شهید شده بود، به شهادت رسید و پس از چهل روز یكی از بهترین دوستان عمویت «محمدعلی» (۲) هم شهید شد. پس از آن هم دوست روحانی دیگرش «لنگ باف» (۳) به شهادت رسید.

دخترم! پس از آن خیلی از دوستان و رفیقان عمویت به دنبال او رفتند. یك شب مادرت به خواب دیده بود كه مهدی و محسن دم در یك باغی ایستاده اند و یكی یكی شهدا را وارد می كنند و یكی از آنان لنگ باف ]بود[ كه در عملیات والفجر مقدماتی شهید شد.

دخترم! پس از آن، خزایی (۴) دوست جون جونی مهدی به شهادت رسید. بچه های خوب دیگه ای مثل: «بایمانی» (۵)، «حبیب» (۶)«پیمانی» (۷)، «بزرگ زاده» (۸) و خیلی های دیگر به شهادت رسیدند. الان هم كه این نامه را دارم می نویسم، چند تا از دوستان دیگرش كه با هم عكس هم گرفته بودند، مثل«برندكام» (۹)، »خلیل علاف« (۱۰) و دایی خودت، احمد رستگار (۱۱) مظلوم، پركار، ساكت، پر تلاش و خموش به شهادت رسیدند.

دخترم! چند روز پیش كه از مادرت خداحافظی كردم و به طرف جبهه می آمدم، در میان راه به یاد تو بودم. موقع آمدنم تو هنوز در خواب بودی. آمدم بالای سرت و تو را بوسیدم و بوئیدم نگاه به چهره ی معصومت كه همچون ملكی آرام خوابیده بودی. خداحافظی كردم و از تو جدا شدم

دخترم! رفتن بچه ها خیلی سخته و ماندن بدون آنان سخت تر و ناگوارتر. آخه آدم به چه چیزی به دنیا دلخوش باشه! موقعی كه می بیند بچه ها مثل كسانی كه چند سال باش بودن یكی یكی می رن، چطور آدم راضی می شه بمونه.

در هر حال، برات می خوام صحبت كنم كه چرا اینها را شهید كردن.

چرا اینها را كشتند؟ چرا اینها را قطعه قطعه كردند؟

می دونی دایی یت مثل حسین (علیه السلام) سر نداشت. او را طوری زدند كه سرش رفته بود و صورتش مشخص نبود. مادرت برای آخرین بار موقعی كه دایی یت را در قبر گذاشتن رفت و تن بی سر برادرش را دید؛ گریه می كرد و می گفت: چرا نباید من برای آخرین بار صورت نازش را ببینم. اما برای اسلام صبر و استقامت نمود. همان شب یا شبی دیگر برادرش را به خواب می بینه كه می گه: من جام خیلی خوبه، اگه می دونستی، هیچ ناراحت نمی شدی.

دخترم! بچه های زیادی را از ما كشتند دوستای زیادی را از بابات از بین بردند. بابات آنها را بدرقه كرده بود. با آنها روبوسی كرده بود. رفتند و برنگشتند. پیش خدا رفتند؛ برای اسلام و برای قرآن.

دخترم! نمی دانی چه غوغایی است. الان، همین الان كه دارم توی سنگر برات این نامه را می نویسم، و تو شاید الان تو گهواره، توی رختخواب كوچكت خوابیده باشی، صدای توپخانه آن لعنتی ها می آید. صدای گلوله هایی كه منفجر می شوند. نمی دانی كه اینجا چه خبر است! ان شاء الله فیلم هایی را كه دایی قهرمانت در اوج معركه گرفته بود، خواهی دید. می بینی كه بچه ها چه حماسه هایی را می آفریدند.

دخترم! تو باید افتخار كنی كه عمویت و دایی یت شهید شدند برای اسلام، اگر قسمت شد و من هم شهید شدم، یعنی بابات هم شهید شد باید همه جا با افتخار بگی من دختر شهیدم من رسالت خون شهید را بر دوش دارم.

دخترم اگه من شهید شدم وظیفه و مسئولیت تو خیلی سنگین تر می شه گو اینكه همین الان سنگین باید باشه. در هر حال، تو باید مثل حضرت زینب (علیها السلام) آن چنان آمادگی باید داشته باشی كه در اوج فشار و سختی ها فریاد بزنی؛ سخنرانی كنی؛ كلاس قرآن بگذاری. برای زنده نگه داشتن یاد شهدا و مطرح شدن اسلام و قرآن در جامعه و پیاده كردن ارزش های اسلامی تو خیلی كارهای دیگری باید انجام بدهی.

دخترم! عزیز كوچكم! من به مادرت گفته ام و چندین بار گفته ام كه سعی كند، حتی المقدور روزی یك جزء قرآن را برایت نوار بگذارد تا الان كه نمی توانی و كوچكی كه بخوانی، گوش های تو با صدای قرآن آشنا بشه، اخت بگیره، تا تو همین طور كه بزرگ می شی، گوشت و پوست تو رگ و خون تو با- قرآن و صدای دلنشین قرآن عجین بشه تا تمام وجودت با قرآن آشنا بشه. بدنت و جسم مطهرت كه بزرگ می شه، هر روز با قرآن رشد پیدا كنه.

دخترم! به مادر گفتم كه باید مهدیه حافظ قرآن بشه تا فردای قیامت شفیع باباش بشه؛ آخه بابات خیلی گناهكاره بابایت به خداوند خیلی بدهكاره اگه تو و مادرت، بابابزرگ و بی بی خوبت شفیع بابایت نشید، معلوم نیست كه فردای قیامت چه بلایی به سرش می یاد.

دخترم! خیلی حرف دارم؛ ولی خسته ام و نمی توانم زیاد بنویسم. فقط این را بگم كه خون این بچه ها، خون عمو و دایی یت و بابات- اگه خدا بخواهد- برای قرآن و زنده شدن قرآن روی زمین ریخت.

دخترم! تو (باید) قرآن را حافظ بشی تا قرآن را در جامعه مطرح كنی. به دخترهای مردم یاد بدهی تا اونها هم این طور بشوند. تا بچه های مسلمان و مومن را برای اسلام پرورش و تربیت كنند.

دخترم! نمی دانم از كجا شروع كنم؟ برایت بگم كه چه بلایی بر سر ما آوردن؛ چقدر ما را اذیت كردند؛ ما را تحت فشار قرار دادند؛ فقط به خاطر اینكه می گفتیم: باید قرآن توی جامعه زنده بشه؛ و مطرح بشه و پیاده بشه. ان شاء الله اگر فرصتی باقی موند، یك شب دیگر برایت می گم كه چقدر از بزرگامون را كشتند؛ چقدر از ماها را محبوس كردند؛ به زنجیر كشیدند؛ لای دیوار گذاشتند؛ سوزاندند؛ در به در كردند؛ تبعید كردند؛ آواره بیابان ها كردند؛ تنها به جرم حقگویی و اسلامخواهی و وامدار علی بودن.

دخترم! تو باید قرآن را بشناسی؛ پیامبرها را بشناسی؛ علی مظلوم را بشناسی؛ حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) را بشناسی؛ باید امامان مظلوم را بشناسی؛ علمای بزرگ ما را همچون علامه حلی و مقدس اردبیلی و مجلسی و خمینی را بشناسی؛ تو باید آقای بهشتی و مطهری و دستغیب را بشناسی؛ تو باید شهدا را بشناسی؛ تا بتوانی رسالت بزرگت را انجام بدهی؛ تا بتوانی- بابات را و- روح بابات را خوشحال كنی تا بابات ازت راضی بشه.

دخترم! خداحافظ تا فرصت بعدی.

والسلام علیكم و رحمه الله و بركاته