شهید حسن رکابی

شهید حسن رکابی

نویسنده: مدیر سایت - 2017/03/04

شهید حسن ركابی

***

پیش نمایش طرح (کلیک کنید)

برای ارسال عکس مناسبتر و باکیفیت تر و یا دریافت سایز بزرگ این طرح :  با مدیر سایت تماس بگیرید

***

  • نام و نام خانوادگی :  حسن رکابی بنا
  • نام پدر : 
  • نام خانوادگی مادری :
  • تاریخ تولد :  ۱۳۴۳/۳/۱۴
  • محل تولد : اهواز
  • آخرین محله سکونت : 
  • دسته بندی شهید : 
  • تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۷/۱۱
  • محل شهادت :  اهواز
  • عملیات منجر به شهادت : تخریب
  • نحوه شهادت : خنثی سازی مهمات
  • یگان : 
  • محل دفن : گلزار شهدای اهواز
  • مسئولیتها : 
  • تحصیلات :

***

وصیت نامه :

***

زندگی نامه :

***

خاطرات و آثار :

شهید می شوم!

بعد از عبور معجزه آسا از محاصره سوسنگرد به هویزه آمدیم . من بودم و حسن مستقیماً رفتیم پیش اصغر گندمکار که فرمانده سپاه هویزه بود. جریان حمله عراقیها و محاصره سوسنگرد را به او گفتیم . اصغر از کل جریان مطلع بود. با چهره مهربان و در عین حال جدیش به همه آماده باش داد و گفت همه مسلح شوید و وسائل خودتان را همراه داشته باشید . در کانال کوچکی که روبروی مقرمان کنده شده بود سنگر گرفتیم . تا شب در آنجا ماندیم ولی خبری نشد. من و حسن طبق معمول کنار همدیگه نشسته بودیم. حسن کاملاً سکوت کرده بود و به نظر می آمد در حال و هوای خاصی است. مثل کسی می ماند که به تفکر عمیقی فرو رفته . بر خلاف همیشه که با من حرف می زد، ساکت بود . گاهی به چهره او خیره می شدم و گاهی هم سرم را بر می گرداندم . در خود فرو رفته بودم و فکر می کردم که چه خواهد شد ؟ یک دفعه حسن صدایم کرد و با خوشحالی گفت : «عباس! من شهید می شم ! وِه ، یا الله، من شهید می شوم ! » با تعجب به چهره اش که کاملاً بشاش شده بود خیره شدم. واقعش گفته اش را خیلی جدی نگرفتم . این هم از شیطنت و کم ایمانی من بود. حسن در جریان محاصره سوسنگرد شهید نشد. پس از محاصره که موفق شدیم به اهواز برگردیم به او گفتم چطور شد که شهید نشدی ؟ او نگاهی به دور دست کرد و آهی کشید و هیچ نگفت. در قضایای هویزه هم همراه نیروهای حسین علم الهدی بود . اما به آنها نرسید و از آنها جا ماند. این مسئله او را خیلی ناراحت کرده بود . از حسن رکابی شاداب و بشاش دیگر خبری نبود . دیگر کمتر شوخی می کرد. تا اینکه در انبار مهمات در حالیکه در آن دوران مظلومیت و تنهائی، کمترین تجهیزات را داشتیم روی پروژه موشکی کار می کرد که در اثر انفجار بمب زیر پایش به شهادت رسید و مرا در حسرت دیدن یکبار دیگر رویش باقی گذارد. یادش گرامی باد

راوی : عباس علی عظیمی

***

مقاومت

من ، محمود یاسین و حسن رکابی در شیب خاکریز گودالی درست کرده بودیم و توی آن نشسته بودیم . هر از چند گاهی صدای صفیر گلوله ای که از بالای سرمان رد می شد ، به گوش می رسید. عراقیها به سمت ما نیامده بودند و با خاکریز روبرو در گیر بودند. اصغر در حالیکه یک آ ر پی جی روی دوشش بود ، آمد و گفت : من می رم تا بلکه بتوانم عراقی ها را دور بزنم و از پشت به آنها حمله کنم. نگاهی خیره به چشم هایش کردم ، احساس کردم سیاهی چشم هاش دیگه جایی برای سفیدی نگذاشته و بر خلاف حالت جدی همیشگی چهره اش ، مهربان شده بود . لبخند ملیحی روی لبانش بود. در دوره بسیج ملاثانی با او آشنا شدم. یکی از مربیان دوره بود . صدای گیرا و دلپذیر او هنگام خواندن سرود و دعا هنوز یادم هست. صبح زود که ما را ورزش می داد ، وقتی خیلی خسته می شدیم ، با آرامی از ما می خواست که با او تکرار کنیم : «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا والنصرنا علی القوم الکافرین» پس از آن احساس می کردیم خستگی ما برطرف شده است.
گفتم: اصغر اجازه بده من هم بیایم !
گفت: نه فقط حسن بیاد تو بمان اینجا پیش بچه های کازرون ،
گفتم: اکبر پیرویان هست !
گفت :نه او هم با من میاد.
آنها رفتند . من ماندم و محمود یاسین . کمی دلم گرفت . مگه من چی کم دارم که همیشه باید عقب باشم !
یک ساعتی ماندم و خبری نشد ، به محمود گفتم : دیگه نمی تونم بمونم ، من هم می رم .چیزی نگفت. اسلحه را برداشتم و رفتم . می بایست از روی جاده آسفالته عبور می کردم که عراقیها اونو زیر نظر داشتند. و هرکس می خواست عبور کنه، شلیک می کردند. خیز برداشتم و با سرعت عبور کردم . پشت سرم رگبار شدید روی جاده ریخته شد.
وقتی جلو تر رفتم ، حسن رو دیدم ، پرسیدم : چطور شد؟ چرا نرفتید ؟
گفت: امکان نداره ، راهی برای دور زدن نیست ! قدری که جلوتر رفتم دیدم ، اصغر افتاده و ترکش به چند جای بدنش خورده و منصور رستم پور و چند نفر دیگه از بچه ها داشتند اونو توی یه پتو می گذاشتند که ببرند بیمارستان. اصغر را عقب یه وانت گذاشتند و بردند. پیش خودم می گفتم ، بعد از محاصره می رم عیادتش و بهش می گم که دیدی بچه ها چقدر مقاومت کردند و با دست خالی جلوی عراق را گرفتند ! بعد از ساعتی ، منصور را دیدم . گفتم :حال اصغر چطوره ؟
اشک تو چشماش جمع شد و گفت : هر جا گشتیم بیمارستانی نبود ، بردیمش کنار آب کمی زخم هایش را شستیم ولی اینقدر ازش خون رفت ، تا شهید شد ! در اون لحظات سخت بی کسی این خبر هممون رو تکون داد. وجود اصغر برای ما منشأ روحیه بود. خدا رحمتش کنه و شفاعتش را شامل حالمون کنه.

 
راوی: عباس علی عظیمی
***

لینکهای مرتبط :

***