خاطره شهید “حمید قناد پور ” از شهید “مصطفی رشیدپور”
نویسنده: مدیر سایت - 2017/07/07از اهواز حاج ناجی کردونی با من تماس گرفت … گفت : حاج جاسم حمید از منطقه خبر داده که برسید به مصطفی دارن میارنش تهران …
خودش تنهاس و حالش خوب نیست … من نفهمیدم چی شد فقط میدونم اینقدر حالم دگرگون شد که سوار ماشین اشتباهی شدم تا تهران …
آخه ما با هم از نوجوانی در گد ایثار همسن که بودیم ارتباط زیادی داشتیم و بعد متاهلی هم خیلی شبیه هم بودیم و الان هم با هم تصمیم رفتن به منطقه رو گرفتیم … مصطفی و من گاها میشد نیم الی یکساعت با هم با تلفن من کرج او اهواز تبادل اطلاعات و بهتر بگم درد دل میکردیم و دو تامون تشنه خدمت و مثل باقی همرزمان دفاع مقدس گم کرده ای داریم … و چیزی جا گذاشتیم در اون زمان …
ادامه دارد …
***
رسیدم بیمارستان بقیه الله فقط اسم طبقه رو به من گفته بودن خدا باز خدا… یک نفر رو در راه من قرار داد از بستگان که پرسنل اونجا بود و مستقیم منو برد پیش مصطفی جانم جانم جانم جانم جانم
مصطفی عشق من بود … از دو پدر و مادر بودیم … این اواخر مصطفی شده بود برا من همه چی … زمان مجروحیتش هر روز با هم تماس داشتیم … نمیشد توی نوشتاری واتساپ … مثل دو تا مرغ عشق اول قربون-صدقه هم میرفتیم بعدش گپ میزدیم … بخصوص یکماه بعد از مجروحیتش … من که رفتم منطقه (سوریه) از اونجا اول با مصطفی بعد با خانوادم تماس میگرفتم …
رسیدم … دیدمش … اگه دیرتر میرسیدم بیشتر خودمو نفرین میکردم … کارای شخصیشوکمک کردم انجام داد و کلی با هم خوش و بش کردیم … بردنش اتاق عمل … قرص هاش رو به من داد و
گفت : حمید دعا کن خوب بشم برم
گفتمش : تو خوب شدی الان هم رفتی نامرد تو دعا کن من خوب بشم که برم …
ادامه دارد …
***
رفتم توی سالن منتظر ترخیصش از اتاق عمل شدم … کوله و لوازماتش دستم بود سنگین بودن از جهاتی تابلو هم بودن … جهت امنیتی و دید مردم … ولی چه کنم جان دلم توی اتاق عمل بود و منم اصلا به فکر هیچی بجز برادرم نبودم …
در مانیتور خروجش رو اعلام کردن و رفتم درب اتاق عمل … مجنون بودم … آخه من کمی آشنایی با بیمارستان و کار درمانی داشتم … اما انگار هیچی نمیدونستم .
مصطفی رو از روی برانکارد به روی تخت گذاشتیم و آوردیم بخش … کارهای شخصیشو کردم و صورتش رو با گاز و پنبه خیس شستم و دستش که ریز ریز ترکش داشت رو …
غروب شد و نماز شکسته خوندم و آمدم خونه … مصطفی جانم رو گذاشتم بیمارستان و از صبح دیگه اکثر بچه ها و همرزمان تهران و اهواز تماس میگرفتن و حال مصطفی رو جویا میشدن …
فرداش رفتم بیمارستان و و و و …
ادامه دارد …
***
روز ترخیصش یادمه فرمانده گردانمون حاج اصغر هم زنگ زد و دیگه مصطفی رو آورده بودم نقاهتگاه کارهای پرواز و تعویض لباسش رو انجام بدن خارج از بیمارستان بودیم و حاج اصغر نرسید ولی دیگر برادران قدیمی حاج حمید و حاج محسن و حاج حسن و حاج نصرالله و و و تک تک یا جمعی میومدن پیش مصطفی و همه با چهره خندون مواجه میشدن و فقط من میدونستم چه دردی داره میکشه و جانم از حلقم هر لحظه خارج میشد …
بروکراسی یا مراحل لعنتی اداری ترخیصش رو انجام دادم … بلیط با هزینه خودش گرفتیم … لباسهای شخصی تنش کرده بودن و حمامش داده بودن … تمام این افراد نقاهتگاه که کاراش رو میکردن همه عاشقش شده بودن آخه “مصطفی رشیدپور” بود دیگه نازنین بود و جذاب …
رضا که آزاده بود و از بچه های مسجد حجازی خودمون بود اومد فرودگاه با کمک هم به سمت سالن پرواز رفتیم …
من و مصطفی توی هواپیما بسمت اهواز …
این ادامه دارد
رو شهید گرانقدر حمید قناد پور برای من ارسال کرد و فردای آنروز به سوریه رفت و به مصطفی و دوستان شهیدش پیوست
روحشان شاد …
نظر شما !!